- «اولین دیدار من با احمد در همان روز عقد رسمی و کتاب سفره عقد صورت گرفت. پس از آنکه مهمانان اتاق را ترک کردند؛ احمد وارد شد و اولین جمله ای که بر زبان آورد این بیت بود:

 دست من گیر که این دست همان است که من

 بارها از غم هجران تو بر سر زده‌ام

 همان لحظه اول علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کردم. حرف‌هایش زیبا و دلنشین بود. احساس کردم سال‌هاست که او را می‌شناسم. او هم گفت: به خواهرم گفته بودم: اگر این وصلت قسمت نشد، من دیگر ازدواج نمی‌کنم». (ص 137)

 - «از ویژگی‌های خانه جدید داشتن رادیو بود، که در نظر عامه مردم برای یک روحانی آن هم پسر آیت‌الله، امر نامتعارفی بود. تا آنجا که روزی یکی از بستگان نزدیکم به من تذکر داد که به احمد نیز یادآور شوم که داشتن رادیو برای ما مناسب نیست. هنگامی که من این مطلب را به احمد گفتم، پوزخندی زد و از اینکه من جمله آن فرد را بازگو می‌کنم، متعجب شد. ظهرها احمد مقید بود به رادیو گوش کند. نمی‌دانستم برنامه‌ای که می‌شنود از چه موجی پخش می‌شود. تنها صدای رسا و پرطنین گوینده‌ای را می‌شنیدم که می‌گفت: «این صدای روحانیت مبارز ایران از بخش فارسی رادیو بغداد است... گوش کردن به برنامه‌های رادیو بغداد نزد دولت ایران جرمی بزرگ محسوب می‌شد... بعدها شنیدم فکر بهره‌گیری از فرستنده رادیو بغداد برای رساندن پیام و صدای روحانیت مبارز به مردم ایران،‌ از حاج آقا مصطفی و آقای سیدمحمود دعایی از شاگردان و یاران امام بود،‌ البته اجرای برنامه نیز برعهده آقای دعایی بود». (ص 153)

 - «بعدها برایم که کتاب‌هایی را که چاپش ممنوع بود کپی و تکثیر می‌کردند. کتاب‌هایی همچون «در خدمت و خیانت روشنفکران» از جلال آل‌احمد. به خاطر دارم یکی از خاطراتی که صادق، از احمد برایم بازگو کرد، فرستادن این کتاب به خارج از کشور بود. احمد آن را در لابلای مقداری آجیل جاسازی کرده و برایش فرستاده بود». (ص 311)

 - «در میان کسانی که احمد با آنها دیدار پنهانی داشت، می‌توانم از دکتر شریعتی نام ببرم. یک روز دکتر شریعتی به دعوت برخی از علمای حوزه به قم آمد و احمد نیز در آن جلسه با او به گفتگو پرداخت. یک بار نیز با دکتر شریعتی در جلسه‌ای که در تهران تشکیل شد و دکتر بهشتی،‌ دکتر محمد مفتح، حجت الاسلام موسوی خوئینی‌ها و استاد محمدتقی شریعتی نیز حضور داشتند، درباره مسائل عقیدتی به بحث پرداخته بودند». (ص 326)

 «در نجف که بودیم فردی به شدت دکتر شریعتی را محکوم می‌کرد. احمد به او گفت: آیا آثارش را خوانده‌ای؟ گفت: نه، می‌ترسم بخوانم مدافعش بشوم. احمد با تعجب گفت: پس چگونه به خودت اجازه می‌دهی بدون اینکه با افکار و گفتار کسی آشنا شوی با او مخالفت کنی؟». (ص 329)

 - «احمد در تماس تلفنی به من گفت که دوست دارد،‌ فرزندانش در راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا در تهران شرکت کنند. همچنین از آقای لاهوتی خواسته بود،‌ برای آمدن از قم و رفتن به راهپیمایی به ما کمک کند. آقای لاهوتی به طنز به او گفته بود: تو تصور می‌کنی دو سرباز رشید و مقتدر را به میدان نبرد می‌فرستی. در روزهای تاسوعا و عاشورا،‌ من و حسن که هفت سال بیشتر نداشت و یاسر که 40 روزگی‌اش را تازه سپری کرده بود به صفوف مردم پیوستیم». (ص 458)

 - «احمد از اختلافاتی که میان برخی از گروه‌های مبارز - در نوفل لوشاتو - وجود داشت، شکوه کرد، تا آنجا که گفت: از بدو ورود متوجه شدم میان این دوستان اختلافات فکری جدی وجود دارد. دوستان طلبه معمولاً به دوستان مقیم اروپا و آمریکا چندان اعتماد ندارند. آنها نیز عقاید و نظرات طلبه‌ها را نمی‌پذیرند. من تلاش می‌کنم تا نظرات هر دو گروه را به امام منتقل کنم. یک شب کمی دیر به دفتر رفتم، دیدم برخی سر عضویت کابینه احتمالی که خود انتخاب کرده بودند مجادله می‌کردند. از سوی دیگر دوربین به دست‌ها هم در کمین نشسته‌اند، تا برای گرمی بازار خود خبر تهیه کنند. اگر مراقب نباشیم تحلیل افراد به جای خبر مخابره می‌شود. یا مطلبی به امام نسبت داده می‌شود که امام هرگز آن را نگفته‌اند». (ص 501)